پهلوان پنبه
افزوده شده به کوشش: نسرین ط.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: انتخاب و بازنویسی محمدرضا شمس
کتاب مرجع: یازده افسانه ایرانی - صفحه ۱۶ - نشر افق چاپ اول ۱۳۷۷
صفحه: از ۲۷۹ تا ۲۸۴
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: پهلوان پنبه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: ندارد
یکی از ویژگیهای طنز و کمدی در افسانههای عامیانه «ایجاد موقعیت» است. قهرمان (گاه ضد قهرمان) قصه دارای خصوصیاتی است که با شرایطی که در آن قرار میگیرد کاملاً متفاوت است و این امر باعث ایجاد موقعیتی میشود که خنده آور است. روایت پهلوان پنبه - که روایت کاملی هم نیست - از این گونه است. نثر قصه ساده و روان است.
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که از دار دنیا فقط یک پسر داشت. اسم این پسر حسنی بود، پیرزن پسرش را خیلی دوست داشت اما افسوس که حسنی تنبل و بی عار و پرخور و بیکار بود! حسنی آنقدر خورده بود و خوابیده بود که مثل یک غول شده بود. به خاطر همین هم پهلوان پنبه صدایش میکردند. پهلوان پنبه صبح تا شب میخورد و میخوابید، دست به سیاه و سفید هم نمیزد. پیرزن هر چه نصیحتش میکرد فایده نداشت که نداشت. بالاخره پیرزن از تنبلی و پرخوری حسنی جانش به لب آمد. یک روز که حسنی از خانه بیرون رفت پیرزن در را بست و دیگر به خانه راهش نداد. حسنی گریه و زاری و التماس کرد ولی پیرزن در را باز نکرد که نکرد. حسنی مجبور شد سرش را پایین بیندازد و راه بیفتد و برود. رفت و رفت تا به یک درخت رسید. زیر درخت نشست از زور خستگی چشمهایش را بست و خوابید. توی خواب یک سفره پر از غذا را دید. حسنی خواب بود که چند تا پشه نیشش زدند. حسنی از خواب پرید. هوا گرم بود و پشه ها هم ول کن نبودند وزوز کنان از این طرف به آن طرف میپریدند. روی سر و صورت حسنی مینشستند و او را میگزیدند. بالاخره حسنی عصبانی شد و با یک ضربهی جانانه چند تا از آنها را پخش زمین کرد. آن وقت به پشهها که بعضی کشته و بعضی نیمه جان روی زمین ولو شده بودند نگاه کرد. بعد با خوشحالی از جا پرید و با خودش گفت: «عجب پس من اینقدر قوی بودم و نمیدانستم. ببین چه کار کردم یک مشت زدم و چند تایشان را کشتم. عجب زور و بازویی دارم من بیخود نیست که به من میگویند پهلوان.»در حالی که هی زیر لب میگفت با یک مشتم چند تا را کشتم، دراز کشید و خوابش برد. دست بر قضا، حاکم و سربازهایش که از آنجا میگذشتند، او را دیدند. حاکم با تعجب به هیکل بزرگ حسنی نگاه کرد گفت: «این دیگر کیست؟ غول است یا آدمیزاد؟» بعد به سربازهایش دستور داد که بروند سراغ حسنی و بیدارش کنند. سربازان حاکم با ترس و لرز جلو رفتند و حسنی را بیدار کردند. حسنی تا چشمش به آنها افتاد، گفت: «با یک مشتم چند تا را کشتم.» سربازها حسنی را پیش حاکم بردند. حاکم پرسید: «تو کی هستی؟ دیوی یا آدمیزادی؟» حسنی جواب داد: «من حسنیام. خیلی هم گرسنهام.« حاکم گفت: «برایش غذا بیاورید.»سربازها گوشت گوساله را کباب کردند و به حسنی دادند. حسنی توی یک چشم به هم زدن کبابها را خورد. حاکم و سربازهایش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورند. حسنی خمیازهای کشید و گفت خستهام.... میخواهم بخوابم. بعد همان جا دراز کشید و خوابید. حاکم با خودش گفت «این همان کسی است که دنبالش میگشتم.» بعد حسنی را بیدار کرد و گفت: «آهای پهلوان اگر دلت میخواهد برای خواب یک جای گرم و نرم و برای خوردن یک عالمه غذای خوشمزه گیرت بیاید، بیا به قصر من. آنجا هر چیزی که لازم داشته باشی برایت حاضر و آماده میشود.» حسنی قبول کرد. بعد همگی به طرف قصر راه افتادند. همین جور که میرفتند، حاکم رو به حسنی کرد و گفت: «پهلوان واقعا که عجب زور بازویی داری تا حالا کسی را ندیدهام که بتواند با یک مشت چند نفر را بکشد!»حسنی با تعجب حاکم را نگاه کرد و چیزی نگفت. یعنی کشتن چند تا پشه این قدر مهم بود؟! خلاصه رفتند و رفتند تا به قصر رسیدند. حاکم دستور داد حسن را ببرند به حمام و لباسهای نو تنش کنند. بعد هم او را فرمانده سپاهیانش کرد. از آن روز به بعد، حسنی توی قصر ماند. مدتی گذشت و حسنی به خوبی و خوشی در قصر زندگی میکرد. هر وقت دلش میخواست میخورد و هر وقت دلش میخواست میخوابید تا اینکه یک روز به حاکم خبر دادند چه نشستهای که حاکم کشور همسایه با لشکر و بزرگش به ما حمله کرده است. حاکم گفت: «نترسید تا وقتی پهلوان حسنی را داریم از هیچ چیز نترسید.» بعد دستور داد حسنی را خبر کنند که بیاید و به او گفت: «هر چه سریعتر سربازان را برای نبرد آماده کن.» حسنی که تا به حال با هیچ کس نجنگیده بود و زره و کلاه و شمشیر ندیده بود تا اسم جنگ را شنید رنگ از رویش پرید. جستی زد تا فرار کند و خودش را به ده پیش ننهاش برساند. حاکم و اطرافیانش فکر کردند پهلوان حسنی میخواهد هر چه زودتر یک تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سیاه کند. به خاطر همین زود دویدند و جلویش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند که دست نگه دارد. حاکم گفت: «آخر پهلوان این طور بدون زره و اسب و سلاح که نمیشود. کشته میشوی سرت را به باد میدهی.» به دستور حاکم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند هر اسبی را که میخواهی انتخاب کن. حسنی به اسبها نگاه کرد چشمش به یک اسب لاغر و مردنی افتاد. خوشحال شد و با خودش گفت این اسب خیلی خوب است. از لاغری مثل چوب است. باید سوارش بشوم و محکم افسارش را نگه دارم تا نتواند راه برود اینجا و آنجا برود. بعد به اسب اشاره کرد و گفت: «من این را میخواهم.» همه یکصدا فریاد کشیدند «آفرین پهلوان آفرین واقعاً که اسب خوبی انتخاب کردی فقط تو میتوانی سوار این اسب شوی. این اسب چموشترین اسب دنیاست. حتی باد هم به گرد پاهایش نمیرسد.» حسنی تا این را شنید رنگ از رویش پرید و با خودش گفت: «ای خدا جان چه غلطی کردم!»اما يكهو فكری به خاطرش رسید و برای اینکه از روی اسب نیفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند. با این حرف دوباره سربازان و اطرافیان حاکم به هوا بلند شدند «چه شجاعتی چه سر نترسی دارد. میخواهد تا جان در بدن دارد بجنگد.» ولولهای در میان سربازان افتاد که نگو و نپرس. همه از حسنی تقلید کردند و خودشان را با طناب به اسب بستند. به زودی این خبر به گوش سربازان دشمن رسید. ترس توی دلشان افتاد و دست و پایشان شروع کرد به لرزیدن. حسنی سوار بر اسب بیرون آمد و جلوی سپاهیانش ایستاد. تا اسب از اصطبل بیرون آمد روی دو پایش بلند شد و شیههای کشید دور خودش چرخید و يكدفعه مثل اینکه بال در آورده باشد از جا پرید و مثل برق به طرف دشمن دوید. رنگ از روی حسنی بخت برگشته پرید و قلبش شروع کرد به تالاپ تالاپ صدا کردن. سربازها که خیال میکردند حسنی حمله را شروع کرده معطلش نکردند. شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و به دنبال فرماندهشان چهار نعل تاختند. افسار اسب از دست حسن ول شده بود بالا و پایین میپرید و توی این فکر بود که یک جوری خودش را از این وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندی افتاد که آن نزدیکیها بود. اسب با سرعت به طرف درخت میرفت. وقتی اسب به درخت رسید حسنی دستش را دراز کرد و یکی از شاخههای درخت را گرفت تا حیوان دیگر نتواند حرکت کند. اما از بخت بد چوب درخت را موریانه خورده بود و درخت به مویی بند بود. تا حسنی شاخه را گرفت درخت از جا کنده شد و دور سرش شروع به چرخیدن کرد. سربازهای دشمن که از پهلوانیهای حسنی تعریفها شنیده بودند تا دیدند حسنی درخت به دست تک و تنها به طرفشان میآید ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسنی هم دنبالشان بودند. سربازهای دشمن که دیدند حسنی ول کن نیست همگی تسلیم شدند و به پایش افتادند. این جوری بود که دشمن شکست سختی خورد وقتی مردم این خبر را شنیدند، خیلی خوشحال شدند و به پیشواز پهلوان حسنی رفتند و او را با احترام وارد شهر کردند. حاکم هم از شادی روی پایش بند نبود، دستور داد که شهر را آذینبندی کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگیرند و شادی کنند. حسنی که خوب میدانست تمام چیزهایی که پیش آمده از روی اتفاق بوده تصمیم گرفت دست از تنبلی بردارد و زندگی تازهای را شروع کند. این بود که با خوشحالی پیش مادرش برگشت و قول داد که کار کند و زحمت بکشد تا واقعاً یک پهلوان شجاع بشود.